۷.۰۵.۱۳۸۸

هوای تازه

بنا نداشتم که مطالبم خطاب به شخصی خاص باشد، چرا که در این مواقع معمولا نامه می نویسند نه وبلاگ! اما وبلاگمان پذیرای یک مهمان ویژه بوده است: جناب م.ک. شرط ادب آن است که اول به وی خوش آمد بگویم و با اینکه می دانم نمی رسد و وقت ندارد، خواهش کنم که بیشتر سر بزند و نظر بدهد.جناب م.ک. عزیز در پایان مطلبی با عنوان " هوس های یک خرده بورژوای روشنفکر یا زنده باد کاغذ پاره ها" نظرش را ثبت کرده بود ولی من می دانم که نظر مال دیروز است! اصل نظر را در زیر می آورم تا ارتباط بین نظر و پاسخ حفظ شود و بدانیم در چه خصوص حرف می زنیم:

من پیشنهاد میکنم آرام تر بوق بزنند، آرام تر حرف بزنند، آرام تر راه بروند، تا حواسمون به پاییز هم باشه، پاییز با این همه رنگ و نقش و آرامش آمده و هوای تازش،روح آدم رو تازه میکنه، حواسمون باشه ازش غافل نشیم.

آقایون و خانومها از هوای تازه بگید و از امید.
راجع به پاییز بگو....

م. ک. عزیز ما طبع و روح بسیار لطیفی دارد. نه ، فکر نکنید دارم شوخی می کنم، م.ک. ما یک شاعر بالقوه است. از آن شاعرهایی که کمتر خودشان را بروز می دهند. راستش نظر م. ک. را که خواندم، کلی مطالب را زیر و رو کردم تا ببینیم کجا دم از نا امیدی زده ام...؟ کلی با دقت نوشته هایم را خواندم تا ببینم یک وقت خدای نکرده روشنفکربازی در نیاورده باشم!... بعد به نظرم رسید که شاید م.ک. از این همه شلوغی و سر و صدا و بمب های خبری خسته است. از هر روز یک خبر ناگوار تازه شنیدن، از دنبال کردن اخبار با حرص و ولع و تحلیل کردن یک خبر تا حد اضمحلال. از احاطه شدن با کلمات و عبارات تکراری... نمی خواهد ناروایی ها و ناگواری ها را ببیند... فکر کنم دنبال کمی شادی می گردد. برای همین هم هوای تازه می خواهد... هوایی که بشود در آن نفس کشید، هوایی که با نگاه های خسته ، کلمات ناخوشایند، دروغ ها و فریب ها آلوده نشده باشد.م.ک. گرامی، چنین آرامشی ایده آل است ، اما فکر نمی کنی که آدم به همان مقدار که از آن شلوغی و آلودگی مسموم می شود در این آرامش حوصله اش سر می رود؟! مثل اینکه در بهشت باشی و حتی یک جدول هم برای حل کردن نداشته باشی! یا آنکه ناگهان همه ی اسرار عالم برایت فاش شود. ملال آور است، نه؟ تعادل، (آن چیزی که دنبالش هستی) دیدن نیک و بد با هم و غرق نشدن در هیچ کدام از آنهاست." با این حال سعی می کنم از پاییز بگویم... از این فصل تا ابد نوستالژیک!

۷.۰۲.۱۳۸۸

چه بگویم؟ هیچ...

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

خبر خیلی کوتاه بود: مشکاتیان مرد.

۶.۲۶.۱۳۸۸

خیانت چگونه به روسیه راه یافت


اين‌جا در همسايگي خود دوستي دارم. مردي بور و چاق، كه صندلي‌اش را زمستان و تابستان چفت پنجره مي‌گذارد. جوان‌تر از سن و سالش به نظر مي‌آيد، چهر‌ة كنجكاوش گاهي وقت‌ها حالتي بچه‌گانه به خود مي‌گيرد. اما روزهايي هم هست كه پير مي‌نمايد و دقيقه‌ها مثل سالي بر او مي‌گذرد و يك‌هو پيري فرتوت مي‌شود و چشم‌هاي بي‌فروغش تقريباً از زندگي خالي است. خيلي وقت است با هم آشناييم. اوايل فقط هم‌ديگر را مي‌ديديم. بعدها بي‌اختيار تبسمي بر لب‌هاي‌مان نقش مي‌بست. يك سال آزگار فقط سلام و عليكي به‌هم مي‌كرديم و يادم نمي‌آيد از كي شروع كرديم به صحبت كردن و از اين‌جا و آن‌جا و باب دوستي‌مان باز شد. يك‌بار كه از كنارش رد مي‌شدم پنجره‌اش رو به پاييز آرام و شاعرانه باز بود، با صداي بلند گفت:
«روز بخير! مدتي است شما را نديده‌ام.»
مثل هميشه كنار پنجره‌اش رفتم و در حال راه رفتن گفتم:
«سلام اوالد! رفته بودم سفر.»
با چشم‌هاي بي‌قرارش پرسيد:
«كجا بوديد؟»
«روسيه!»
بعد به‌صندلي تكيه داد و گفت:
«اوه، اين همه دور. اين روسيه چه‌طور سرزميني است؟ پهناور است، نه؟»
گفتم:
«بله، پهناور است و به‌علاوه...»
اوالد تبسمي كرد و سرخ شد.
«سوالم احمقانه بود؟»
«نه، اوالد، برعكس به‌جا هم بود. وقتي شما مي‌پرسيد چه سرزميني است، خيلي چيزها به دهنم مي‌رسد. مثلاً اين كه روسيه با كجا هم ‌مرز است.»
دوستم دويد ميان حرفم و گفت:
«در شرق است؟»
من به فكر فرو رفتم و گفتم:
«نه.»
دوست چلاقم با كنجكاوي پرسيد:
«در شمال؟»
يك‌هو به فكرم رسيد كه بگويم:
«ببينيد! نقشه‌هاي جغرافي مردم را گمراه مي‌كنند. در نقشه‌ها همه چيز مسطح و صاف است و وقتي چهار جهت اصلي را نشان مي‌دهند، خيال مي‌كنند همه چيز را گفته‌اند. اما يك سرزمين كه اطلس جغرافيايي نيست. كوه‌ها و دره‌هايي دارد كه آن‌ها هم جايي وصل‌اند و پستي و بلندي‌هايي دارند.»
دوستم به فكر فرو رفت و گفت:
«آها، حق با شماست. روسيه از دو طرف با كجا هم مرز است؟»
يك‌هو قيافة دوست ناخوشم مثل بچه‌ها شد.
گفتم:
«مي‌دانيد كه...»
«با خدا هم مرز است؟»
من در تأييد حرفش گفتم:
«بله، باخدا!»
دوستم طوري سرش را تكان داد كه انگار حرفم را فهميده است. بعد هم آثاري از ترديد بر چهره‌اش نقش بست.
«مگر خدا كشور است؟»
در جوابش گفتم:
«گمان نمي‌كنم، ولي در زبان‌هاي ابتدايي خيلي از چيزها يك نام دارند. در آن جاها گاهي يك امپراتوري، خدا نام دارد و كسي را كه بر آن حكم مي‌راند، هم خدا مي‌نامند. اقوام ابتدايي، اغلب بين سرزمين خود و پادشاه‌شان هيچ تمايزي قائل نمي‌شوند. هر دو بزرگ و مهربان‌اند، هراسناك و مقتدر.»
مرد كنار پنجره به آرامي گفت:
«مي‌فهمم. ولي در روسيه مردم مي‌دانند كه با خدا همسايه‌اند؟»
«آدم در همة لحظات اين را مي‌فهمد. تأثير خداوند بسيار قوي است. چيزهاي زيادي از اروپا مي‌آورند، كه همين كه به مرز مي‌رسد تبديل به سنگ مي‌شود. در ميان‌شان سنگ‌هاي قيمتي هم هست، ولي اين مورد آخر فقط براي اغنياست؛ براي طبقة به اصطلاح «ممتاز». از امپراتوري ديگري نان وارد مي‌شود، كه قوت لايموت مردم است.»
«پس مردم آن‌جا وضع شان خوب است؟»
با ترديد گفتم:
«نه خير! اين طورها هم نيست. وارداتي كه از طرف خدا مي‌آيد براي خودش حساب و كتابي دارد.»
سعي كردم او را از اين فكرها در بياوردم.
«ولي مردم خيلي از شعائر اين همساية پهناور را پذيرفته‌اند. مثلاً همة گذشتة آييني‌اش را. مردم با تزار طوري حرف مي‌زنند كه انگار خداست.»
«كه اين‌طور! پس به او نمي‌گويند: عالي جناب!»
«نه، هر دو را پدر عزيز خطاب مي‌كنند.»
«و جلو هر دو زانو مي‌زنند.»
«همه جلو هر دو به خاك مي‌افتند؛ پيشاني بر زمين مي‌سايند، مي‌گريند و مي‌گويند: من گناه‌كارم، پدر عزيز مراببخش! آلماني‌هايي كه اين كارها را مي‌بينند، ادعا مي‌كنند كه اين كارشان بردگي خفت‌بار است. ولي من در اين مورد طور ديگري فكر مي‌كنم. زانو زدن يعني چه؟ يعني ابراز هراس و احترام باطني. آلماني‌ها معتقدند براي اين‌كار فقط كافي است كلاهت را از سر برداري. سلام و تعظيم هم مطمئناً بيان همين حالت‌هاست، حركت‌هايي كوتاه و مختصر: در سرزمين‌هايي آن‌قدر كوچك كه كسي نمي‌توانست خود را روي زمين بيندازد. ولي اين حركت‌هاي كوتاه و مختصر به‌زودي مكانيكي شد، بدون اين‌كه كسي از معناي آن چيزي بداند. از اين رو خوب است در آن جايي كه هنوز وقت و زمان براي اين كار هست، حركت‌ها را توضيح بدهند، در قالب كلمه‌اي بسيار زيبا و مهم: يعني بيم و احترام باطني.»
دوست چلاقم آه كشيد:
«بله، اگر مي‌توانستم، من هم زانو مي‌زدم.»
بعد از مكثي كوتاه ادامه دادم:
«ولي در روسيه خيلي چيزهاي ديگر هم از سوي خدا وارد مي‌شود. مردم احساس مي‌كنند هر چيز نويي را او مي‌فرستد. لباس، غدا، هر نوع فضيلت و حتا هر گناهي از ارادة او سرچشمه مي‌گيرد. اوست كه فرمان مي‌دهد، پيش از آن كه از چيزي استفاده كنند يا مرتكب كاري بشوند.»
مرد ناخوش، ترسان به من نگاه كرد.
من هم براي اين‌كه خاطرش را آسوده كنم بلافاصله گفتم:
«اين فقط يك افسانه است كه دارم براي‌تان نقل مي‌كنم. به اصطلاح یك Bylina كه به آلماني ترجمه شده است. مي‌خواهم به اختصار محتواي آن را براي‌تان تعريف كنم. عنوان آن "خيانت چگونه به روسيه راه يافت" است.»
من به پنجره تكيه كردم و مرد افليج چشم‌هايش را بست؛ كاري كه هميشه موقع شروع داستان مي‌كرد.

روزگاري تزار ايوان مخوف تصميم گرفت از فرمانروايان همسايه‌اش خراج بگيرد و دستور داد، در صورتي كه دوازده كيسة طلا به مسكو (شهر سفيد) نفرستند، با آن‌ها جنگ سختي بكند. پادشاهان همسايه پس از رايزني پيغام دادند كه اگر پاسخ سه معماي ما را بدهي خواسته‌ات را بر آورده مي‌كنيم. در روز موعود كه ما آن را مشخص مي‌كنيم، به شرق جانب كوه سفيد روانه شو و پاسخ سه معماي ما را بگو. اگر پاسخ‌هايت درست باشند، دوازده كيسة طلا و جواهري را كه از ما خواسته‌اي به تو مي‌دهيم.
تزار ايوان واسيليه‌ويچ، اول به فكر فرورفت، ولي ناقوس‌هاي متعدد مسكو، شهر سفيدش، حواس او را از موضوع پرت كرد. آن‌گاه حكیميان و رايزنانش را فراخواند و گفت: هر كس در جواب معماها در بماند، دستور مي‌دهد او را به ميدان سرخ، جلو كليساي واسيلي ببرند و گردن بزنند.
آن قدر حكيمان را گردن زد كه زمان موعود فرا رسيد و او راهي نداشت جز اين كه عازم شرق بشود و پاي آن كوه سفيد برود كه پادشاهان منتظرش بودند. جواب هيچ‌كدام از معماها را نيافته بود. ولي از آن‌جا كه راه كوه سفيد دور بود، امكان اين‌كه در راه به فرزانه‌اي بربخورد و از او ياري بخواهد نيز منتفي نبود. چون در آن گيرودار بسياري از فرزانگان از ترس اين كه مبادا اميران ولايات بنا به عادت هميشگي سرشان را به جرم كم دانشي از تن‌شان جدا كنند، در گوشه و كنار متواري بودند. هيچ‌كدام از آن‌ها را در بين راه نديد. ولي صبح يكی از روزها چشم‌اش به دهقاني پير با محاسني بلند افتاد كه مشغول ساختن كليسايي بود. چوب‌هاي اسكلت بندي را تراشيده و نصب كرده بود و داشت پاره‌هاي ريز آن را درست مي‌كرد. نكتة عجيب در كار او اين بود كه به‌جاي اين‌كه همه را يك‌جا توي خفتان بريزد، ببرد و روي اسكلت تعبيه كند، ‌يكي يكي بالا مي‌برد و دوباره پايين مي‌آمد و مدام اين كار را تكرار مي‌كرد. او ناچار بود آرام آرام كار كند و همة چهارصد تيرك كوچك را يكي يكي در جاي خودش بگذارد. تزار به همين خاطر تاب و توانش را از كف داد و داد زد:
«احمق خرفت! (در روسيه اغلب دهقانان را اين طور صدا مي‌زنند) بهتر نيست چوب‌ها را يك‌جا جمع بكني و يك‌دفعه آن‌ها را بالاي سقف ببري. اين‌طور كارت خيلي ساده‌تر مي‌شود.»
دهقان كه در اين لحظه از سقف پايين آمده بود، ايستاد. دست‌هايش را سايبان چشمش كرد و در جواب تزار گفت:
«كار هر كسي را به خودش واگذار كن، تزار ايوان واسيليه‌ويچ! در ضمن، حال كه داري از اين جا رد مي‌شوي بگذار جواب آن سه معمايي را كه بايد در شرق پاي كوه سفيد، كه فاصلة چنداني تا آن نمانده است، بدهي، به تو بگويم.»
او با تيزهوشي جواب هر سه معما را به تزار گفت.
تزار از شدت تعجب يادش رفت از او سپاس‌گزاري كند. سرانجام پرسيد:
«در ازاي اين خدمتت چه پاداشي مي‌خواهي؟»
دهقان در حالي‌كه يكي از چوب‌ها را در دست داشت و به‌طرف نردبان مي‌رفت،‌گفت:
«هيچي!»
تزار گفت:
«بايست! اين‌طوري كه نمي‌شود، بايد چيزي از من بخواهي.»
«خب –پدربزرگوار- حالا كه اين‌طور است، دستور بده يك كيسه از آن دوازده كيسه طلايي را كه در شرق از پادشاهان همسايه مي‌گيري، به من بدهند!»
تزار به علامت تأييد سري تكان داد و گفت:
«باشد، يك كيسه از آن را به‌تو مي‌دهم.»
بعد هم به سرعت برق از آن‌جا رفت تا مبادا جواب معماها را فراموش كند.
بعدها كه تزار با دوازده كيسه طلا از شرق برگشت، در مسكو در قصر را به روي خودش بست و با خود خلوت كرد.
جواهرات را از كيسه‌ها در آورد و كوهي از جواهر در وسط تالار درست كرد. تالار در ساية جواهرات گم شده بود. تزار فراموش‌كار همة دوازده كيسه را خالي كرد. بعد ياد قولي كه به دهقان داده بود افتاد. تصميم گرفت كيسه‌اي از آن‌ها بردارد، ولي دلش نيامد، از آن كوه طلا چيزي كم شود. شبانگاه به حياط قصر آمد؛ سه چهارم يكی از کیسه‌ها را با ماسهء نرم پر کرد، آرام به قصر برگشت، باقي ماندة كيسه را با طلا پر كرد و صبح روز بعد با يكي از پيك‌هايش آن‌را براي دهقان پير كه در گوشه‌اي پرت و دور افتاده از روسيه، كليسا مي‌ساخت، فرستاد. همين‌كه دهقان چشمش به پيك افتاد، از بام كليسايي كه هنوز خيلي مانده بود تمام شود، پايين آمد و فرياد زد:
«دوست من نزديك‌تر نيا! با همان كيسه‌اي كه سه چهارم آن ماسه و كمتر از يك چهارمش طلاست، از همان راهي كه آمده‌اي برگرد! من لازمش ندارم. به سرورت بگو تاكنون پاي خيانت به روسيه باز نشده بود. ولي از اين به بعد هيچ‌كس به هيچ‌كس اعتماد نخواهد كرد و تقصير اين‌كار به گردن اوست. چون حالا ديگر خودش راه و چاه خيانت را به همه نشان داد و قرن‌ها بعد اين كار او در سراسر روسيه پيروان بي‌شمار خواهد يافت. من نيازي به طلا ندارم. من بدون طلا زندگي مي‌كنم. من از او طلا نمي‌خواستم، بلكه خواسته‌ام حقيقت و صداقت بود. ولي او مرا فريفت. به سرورت، ايوان مخوف، تزار ايوان واسيليه‌ويچ كه در شهر سفيدش، در مسكو، با طينت بد در جامه زربفتش، جلوس كرده است؛ همة اين حرف‌ها را بگو!»
هنوز پيك چند قدمي با تاخت نرفته بود كه رو برگرداند، اما اثري از دهقان و كليسايش نبود. از تيرچه‌هاي روي هم انباشته هم خبري نبود. تا چشم كار مي‌كرد زمين خالي و مسطح پيش رويش بود. سوار، هراسان راه مسكو را در پيش گرفت. نقس نفس زنان خود را به تزار رساند و با زباني كه از ترس، بند آمده بود، تقريباً همة ماجرا را برايش حكايت كرد و با زبان بي‌زباني گفت كه دهقان مذكور، جز خداوند كس ديگري نبوده است.

دوستم بعد از اين كه حكايتم تمام شد، ‌آرام گفت:
«آيا واقعا پيك، درست مي‌گفت؟»
گفتم:
«شايد! ولي مي‌دانيد كه مردم... متعصب و خرافاتي هستند... خب اوالد، من بايد بروم.»
مرد چلاق گفت:
«متأسفم. بازهم مي‌آييد برايم قصه تعريف كنيد؟»
«با كمال ميل! ولي يك شرط دارم.»
اوالد با تعجب گفت:
«چه شرطي؟»
گفتم:
«شرطم اين است كه قصه را از سر تا ته براي بچه‌هاي همسايه تعريف كنيد.»
«آخر، اين روزها بچه‌ها به ندرت پيشم مي آيند.»
من به او دلداري دادم و گفتم:
«به هر حال مي‌آيند. شايد اين اواخر حوصله نداشته‌ايد براي‌شان قصه بگوييد. شايد هم قصه يا قصه‌هاي دندان‌گيري در چنته نداشته‌ايد. باور مي‌كنيد وقتي كسي يك قصة واقعي و درست و حسابي بلد است، نمي‌تواند آن را مخفي كند؟ قصه را به ذهن بسپاريد، خيلي زود پخش مي‌شود، به خصوص بين بچه‌ها! به اميد ديدار!»
بعد از آن از پيش دوستم رفتم. درست در همان روز قصه به گوش بچه‌ها رسيد.


نویسنده: راینر ماریا ریلکه

۶.۲۴.۱۳۸۸

اگر فکر می کنید پاواروتی ایران(شهرام ناظری) بیکار نشسته است و با مردم همراه نشده است، حاشا و کلا! استاد ترانه ای خوانده اند با نام خس و خاشاک.

اى خشم به جان تاخته ، توفان شرر شو
اى بغض گل انداخته ، فریاد خطر شو
اى روى برافروخته ، خود پرچم ره باش
اى مشت برافراخته ، افراخته تر شو
اى حافظ جان وطن ، از خانه برون آى
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد ، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد ، اى سینه سپر شو
ور تیغ فرو بارد ، اى سینه سپر شو

خاک پدران است که دست دگران است
خاک پدران است که دست دگران است
هان اى پسرم ، خانه نگهدار پدر شو
دیوار مصیبت کده ى حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبر تو ، ظفر شو
تا خود جگر روبه کان را بدرانى
چون شیر درین بیشه سراپاى جگر شو
چون شیر درین بیشه سراپاى جگر شو

مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سر این تن به قضا داده ، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزاى که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست ، اثر شو

ایرانى آزاده ، جهان چشم به راه است

ایرانى آزاده ، جهان چشم به راه است
ایران کهن در خطر افتاده ، خبر شو
ایران کهن در خطر افتاده ، خبر شو

مشتى خس و خارند ، به یک شعله بسوزان ، به یک شعله بسوزان
بر ظلمت این شام سیه فام ، سحر شو
بر ظلمت این شام سیه فام ، سحر شو
بر ظلمت این شام سیه فام ، سحر شو
بر ظلمت این شام سیه فام ، سحر شو

تفنگت را زمین بگذار

باید زودتر از اینها در مورد آهنگ جدید و مثل همیشه زیبای استاد شجریان می نوشتم.شنیده اید؟ چه سوالی می پرسم! معلوم است که شنیده اید و از صدای پر رمز و راز استاد و شعر نکته گو ولی صمیمی فریدون مشیری و زخمه های مجید درخشانی لذت برده اید...

آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خون‌ریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
فریدون مشیری


این را هم اگر نشنیده اید بشنوید.

۶.۲۱.۱۳۸۸

داستان کوتاه


خوشم آمد، گفتم شما هم بخوانیدش .



۶.۱۹.۱۳۸۸

نغمه ی خوابگرد


دوستان، مقدمتا عرض می کنم که اگر خدا بخواهد برنامه های جدیدی برای وبلاگ داریم! ولی فعلا به علت وجود دو عدد امتحان از ارائه آنها معذور می باشیم!!!
واما شعری از فدریکو گارسیا لورکای خودمان:

نغمه ی خوابگرد


سبز تویی که سبزت می خواهم،
سبز باد و سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و زورق بر دریا.
سراپا در سایه دخترک خواب می بیند،
بر نرده ی مهتابی خویش خمیده؛
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد
(سبز ، تویی که سبزت می خواهم)
و زیر ماه کولی
همه چیزی به تماشا نشسته اند
دختری را که نمی تواندشان دید.
سبز تویی که سبزت می خواهم.
خوشه ی ستارگان یخین
ماهی سایه را که گشاینده ی راه سپیده دمان است
تشییع می کند.
انجیربن با سمباده ی شاخسارش
باد را خنج می زند.
ستیغ کوه،همچون گربه ای وحشی
موهای دراز گیاهی اش را راست برمی افرازد.
"آخر کیست که می آید؟و خود از کجا؟"
خم شده بر نرده ی مهتابی خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخش دریاست.
"ای دوست!می خواهی به من دهی
خانه ات را دربرابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون از گردنه های کابرا باز می آیم"
" پسرم! اگر از خود اختیاری می داشتم
سودایی این چنین را می پذیرفتم.
اما من ، دیگر نه منم،
و خانه ام دیگر از آن من نیست."
-"ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه های کتان...
این زخم را می بینی
که سینه ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟"
-"سیصد سوری قهوه رنگ می بینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است.
وشال کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن من دیگر نه منم
و خانه ام دیگر ازآن من نیست!"
-" دست کم بگذارید به بالا بر آیم
بر این نرده های بلند؛
بگذاریدم؛ بگذارید به بالا برآیم،
بر این نرده های سبز؛
بر نرده های ماه، که آب از آن
آبشار وار به زیر می غلتد"
یاران دوگانه به فراز برشدند
به جانب نرده های بلند.
ردی از خون بر خاک نهادند
ردی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس های قلعی چندی
بر مهتابی ها لرزید،
و هزار طبل آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
سبز، تویی که سبزت می خواهم
سبز باد، سبز شاخه ها.
همراهان به فراز برشدند.
باد سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
-"ای دوست، بگوی،او کجاست؟
دخترکت، دخترک تلخت کجاست؟"
-"چه سخت انتظار کشید
چه سخت انتظار می بایدش کشید،
تازه روی و سیاه موی
بر نرده های سبز!"
بر آئینه ی آبدان
کولی قزک تاب می خورد،
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپاره ی نازکی از ماه
برفراز آبش نگه می داشت.
شب، خودی تر شد
به گونه ی میدانچه ی کوچکی؛
و گزمگان ، مست
بر درها کوفتند...
سبز، تویی که سبزت می خواهم
سبز باد،سبز شاخه ها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.


حاشیه: ترجمه ی شعر از احمد شاملو است.
حاشیه2:در این دنیای مینیمال و سرعت و حجم کم و تکنولوژی! کمی طولانی شد ، ولی به شما اطمینان می دهم که به خواندنش می ارزید!


۶.۱۴.۱۳۸۸

توضیحات


به دلیل پرسش های پی در پی یکی از خوانندگان غیبی، (خواننده ی غیبی آن ست که وبلاگی را می خواند و نظراتش را حضورا اعلام می دارد! حالا یا ایشان قدم رنجه می کنند یا بنده شرفیاب می شوم!) در باره ی نام این وبلاگ و وجه تسمیه مقادیری توضیح می دهم: این نام (ملک مقرب) به معنای فرشته ای است که در پیشگاه خداوند از ارج و مقام بالایی برخوردار است. در برخی فرهنگ ها این فرشتگان چهار تن هستند: جبرئیل،میکائیل،اسرافیل،عزرائیل که در ادیان ابراهیمی، جبرئیل بر بقیه برتری دارد. جبرئیل را ملک شش پر هم خوانده اند. اما وجه تسمیه: چرا ملک مقرب؟ راستش فدریکو گارسیا لورکا شعری دارد با نام "جبریل قدیس" که خیلی دوستش دارم و هر وقت می خوانمش سردم می شود(این یعنی اوج علاقه ی من به چیزی) روزی هم که داشتم اینجا را راه می انداختم در حال و هوای این شعر بودم. اسم است دیگر! مردم این همه اسم عجیب و غریب روی وبلاگ هایشان می گذارند، یکی هم من! امیدوارم قانع شده باشید!

حاشیه: راجع به اینکه چرا نام وبلاگ در سرصفحه ذکر نشده است، توضیح خاصی نمی توانم بدهم ، به غیر از اینکه احساس کردم قشنگ نمی شود و از نظر بصری اضافه است.

۶.۱۰.۱۳۸۸

هوس های یک خرده بورژوای روشنفکر یا زنده باد کاغذ پاره ها


تازگی ها وقتی می خواهم کاغذ سیاه کنم، دیگر نمی توانم در دفتر یا سالنامه یا چیزی شبیه اینها بنویسم! کاغذهای کوچک و یا حاشیه روزنامه و جزوه درسی(حاشیه کتاب هایم هنوز دلم نمی آید بنویسم!) را ترجیح می دهم. و اکثر نوشته هایی که در حاشیه ها و کاغذهای کوچک و بدون قصد نوشتن و هدف خاصی می نویسم، بهتر و حتی بدون خط خوردگی و تصحیح از آب در می آیند. نمی دانم، شاید اینطور صمیمانه تر و خالصانه تر باشد. خیلی وقت ها هم پیش می آید که این کاغذ پاره ها گم می شوند یا دورانداخته می شوند یا اینکه نوشته هایم به همراه جزوه ی درسی، بعد از امتحان به فراموشی سپرده می شوند! از این گم شدن ها افسوس نمی خورم و گاهی هم که اتفاقی پیدایشان می کنم، خوشتر دارم دوباره گم شوند! مثل این است که تکه های ذهنم پراکنده شده باشند!فکر پیدا کردن و خواندن یک نوشته ی بی سر و سامان از سر کنجکاوی و قدری تامل کردن(یا شاید هم نکردن!) خیلی هیجان انگیز است.(نوشتن و خواندن در وب هم همین حالت را دارد!)
روی کاغذ پاره نوشتن مثل نظر دادن در جمع دوستان است، سختگیرانه نیست، اگر هم کسی خوشش نیاید خیلی به آدم بر نمی خورد یا اگر نا به جا باشد در میان خنده ها و شوخی ها فراموش می شود، اما نوشتن در یک دفتر خشک و رسمی است، مثل اظهارنظر فاضلانه ای ست که دست و پایت را می بندد و بار گناهانت را سنگین می کند! مثل یک بچه مدرسه ای که می ترسد غلط نوشته باشد.