۶.۰۳.۱۳۸۸

رفاه حال!

این روزها وبلاگمان خواننده ی روس زبان هم پیدا کرده، به به چشممان روشن!!! برای همین جهت رفاه حال دوستان روسی دان، یک شعر به زبان اصلی از خواهر آنا آخماتووا می گذاریم، بعدش هم برای رفاه حال دوستان فارسی زبان ترجمه اش را می گذاریم! پیش به سوی رفاه بیشتر و مدریت جهان به صورت دو زبانه و با دست خالی!!!


* * *
Когда человек умирает,
Изменяются его портреты.
По-другому глаза глядят, и губы
Улыбаются другой улыбкой.
Я заметила это, вернувшись
С похорон одного поэта.
И с тех пор проверяла часто,
И моя догадка подтвердилась.


آدمی وقتی می میرد
سیماهایش دیگرگون می شوند.
چشم ها دگرگونه می بینند و لبها
لبخندی متفاوت می زنند.
من این را وقتی دانستم که
از تشییع جنازه ی یک شاعر باز می گشتم.
از آن پس باور دارم،
و گمانم هم بدل به یقین شده است.


تور پروانه گیری

درست مثل این می ماند که بخواهی پروانه ای را بگیری. سبک و گریزپای. قبلا هم اینطور بود ولی این روزها بیشتر شده است. به محض اینکه چشم هایم را می بندم و دل به سکوت می دهم ، می آیند، تصاویر را می گویم؛ تصاویر،رنگ ها و بوها پشت سر هم از مخیله ام می گذرند: تصویر جایی که به عمرم نبوده ام، تصویری از کودکی هایم، تصویر اشخاص، اشیا و مکان هایی آشنا یا نا آشنا. تازگی ها به سکوت و بستن چشم هم نیازی نیست! هر وقت بخواهند، یک آن می آیند و می روند، مثل فلاش عکاسی که یک لحظه روشن می کند. بعضی هایشان آنقدر بدیع و قشنگند که سعی می کنم بگیرمشان، یعنی به زبان تصویری الکن خودم ترسیمشان کنم.،حتی شده فقط با رنگ. چیزی بکشم که اگر ثبت دقیق آن نباشد، لااقل نشانه ای باشد برای یادآوری اش... و همیشه این تلاش ناکام می ماند و آنچه می خواهم در نمی آید. پس دست یه دامن قلم و کاغذ می شوم، بلکه بنویسمشان، اما باز هم نمی شود، یعنی آنطور که باید نمی شود. گاهی جمله ی اول را که می نویسم ، فکر می کنم دیگر گرفتمش، ولی ادامه که می دهم می بینم خرمگس گرفته ام! یا نهایتا سنجاقکی، کفشدوزکی، چیزی!
داشتم فکر می کردم : بگذار بروند، شاید اصلا نباید ثبت و ضبط شوند. چه اصراری داری که همه چیز را آرشیو کنی؟ خودت را هم به دستشان بسپار،ببین کجا می برندت...
اما باز آرزو می کنم ای کاش نقاش یا شاعری زبردست بودم تا می توانستم شکارشان کنم...ولی اگر هم بودم معلوم نبود بتوانم، آخر خیال از جنس دیگری ست...
این است که دیگر پاپی شان نمی شوم، به جز تک و توکی که در گوشه ای ذهنم گیر می کنند...
با این حساب ، هنر و قریحه باید چیزی شبیه به تور پروانه گیری باشند...؟

۶.۰۱.۱۳۸۸

برای تو

سلام
خواسته بودی راجع به روزه صحبت کنیم. خیلی خوبه، چون من هم چند روزه که دارم به همین موضوع فکر می کنم. ولی از آنجایی که اگر فکرهایم را ننویسم به سرعت از یاد می برم، خیلی از فکرهایم را در این مورد فراموش کرده ام، ولی الان سعی می کنم به یاد بیاورم و بنویسم، شاید کمی پراکنده گویی کنم،که می بخشی.

اول اینکه: روزه حتما حکمتی داشته که واجب شده . اکثر مشایخ صوفیه که از ائمه (به جز حضرت علی (ع) ) به نظر من ، ملموسترند و تا حدی کمتر ابهام دارند،به گفته ی خودشان با روزه های فراوان و چهل روزه به این مقام رسیده اند و باز گفته اند که قرب به خداوند در گرو ریاضت فراوان است. چند وقت پیش برایم ابهامی در مورد ارتباط ریاضت با قرب به خدا به وجود آمده بود، که نشستم و فکر کردم و دیدم نمی توان این رابطه را به کلی منکر شد( البته هنوز سوالم به شکلی دیگر باقیست). وقتی آدم مجبور شود(یا آنطور که من دوست دارم بگویم: خودش را مجبور کند) که از تعلقات و خواسته هایش، که کمترین آنها خوردن و آشامیدن به میزان دلخواه است، امتناع کند، تازه به ضعیف و ناتوان بودن خود پی می برد. اینجاست که مقام صبر معنی پیدا می کند. اینجاست که خودت را محک می زنی و در می یابی که به چه چیزهایی وابسته ای و این وابستگی ها چقدر محدودت کرده. شعار نمی دهم، برای من به شخصه لحظه هایی کوتاه اتفاق افتاده که بفهمم چقدر نادان و ناتوان هستم(در مقایسه با همین دنیای مادی و نه جهان ملکوت و الهی). آیا کسی هست که از این محدودیت ها به دور باشد؟ و همین جمله به نظر من شروع قرب به خدا(همان نیروی برتر) است. ولی این آغاز قرب در صورتی ست که به این مسایل فکر کنی، وگرنه بیخودی به خودت گرسنگی داده ای!
دوم اینکه: برای تفکر و تدبر و تفقه ، آرامش لازم است. چرا همان مشایخ صوفیه که از ایشان سخن رفت، در انزوا و تنهایی ریاضت می کشیدند و روزه می گرفتند؟ چون می خواستند تامل کنند، بیاندیشند، آرامش داشته باشند تا به دور از هیا هوی خلق به رابطه ی خود و خدای خود "فکر" کنند. اما الان با انواع و اقسام شلوغ کاری ها و جوسازی ها و گفتن ها و گفتن ها و گفتن ها، دیگر برای آرامش و تفکر و شنیدن صدای خویشتن خویش مجالی نمی ماند. من به شخصه دوست ندارم مدام بشنوم که :" الآن وقت انجام فلان عمل عبادی ست" یا " این عبادت اینقدر ثواب دارد". احساس می کنم این جوسازی ها برایم اجبار می آورد و اصلا در رابطه رب و مربوب نه اجبار ، بلکه باید عشق باشد، و عشق زاده ی تفکر و انتخاب آزاد است. برای همین اگر چاره داشتم ماه دیگری غیر از رمضان- که سر خدا و خلق خدا حسابی شلوغ است- روزه می گرفتم!
سوم اینکه: وقتی کسی به خودش گرسنگی و تشنگی بدهد و مثلا روزه بگیرد ولی این در رفتارش اندکی تغییر پیدا نشود و به عیوب خودش واقف نشود، هیچ سودی ندارد. آدمی که روزه بگیرد و سر مردم کلاه هم بگذارد، به اسم دین هر کاری بکند، زور بگوید، مرتکب ضرب و شتم و قتل بشود، مسلمان روزه دار است؟!
هر عمل عبادی باید در بهتر شدن آدم تاثیر داشته باشد و دیگران باید بهتر شدن فرد عبادت کننده را به چشم ببینند، یعنی به نظر من هدف دین همین(بهبودی) است.


و در پایان:
روز تویی روزه تویی
حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی
آب ده اینبار مرا
این تن اگر کم تندی
راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی
این همه گفتار مرا

۵.۲۸.۱۳۸۸

وقتی که من بچه بودم
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید.
آه
آن فاصله های کوتاه.
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد
و اشک های درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت.
وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند.
وقتی که من بچه بودم
در هر هزاران و یک شی
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد.
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود.
وقتی که من بچه بودم
مردم نبودند.
وقتی که من بچه بودم
غم بود،
اما
کم بود.
کفرم بالا می آید. حرصم می گیرد.هنوز از شر این کار سفارشی یا بهتر بگویم فرمایشی، خلاص نشده ام و یکی را از سر نگذرانده ام که از در و دیوار می بارد...می خواهم کمی هم وقتم مال خودم باشد.
همین می شود دیگر، وقتی یکalarm clock درست و حسابی بغل دستت داشته باشی همین می شود. تو می مانی و بهت انواع و اقسام کارهای نکرده و عقب مانده که ارزش هیچ کدامشان یک جو ارزش ندارند. حتی اگر این کارها را انجام هم ندهی، این زنگ یادآوری چنان به اعصابت خنج می کشد که از تفریح و فواصل بین کارها هم نمی توانی لذت ببری. مخصوصا اینکه علاوه بر آن alarm clock بیرونی، خودت هم کمی خواص ساعت زنگ دار داشته باشی! دیگر بدتر از بد می شود.
حالم گرفته شد. دیگر نمی توانم بنویسم. اصلا خوشی و احساس رضایت به ما نیامده.

حاشیه: جالب است حتی مدرک کارهای داوطلبانه هم مهم است، مدرک تفریح،مدرک اشتباه( یعنی اگر اشتباهی هم وارد جای کلاس مانندی شدی باید اینقدر بمانی و این در و آن در بزنی که مدرک اشتباهت را لااقل بگیری!!!). مدرک ... مدرک ... مدرک... آن هم از این نظام پوسیده ی بی خاصیت.چیزی که در آن یاد نمی گیری ، هیچ مدرکش را هم حتما باید قاب کنی.

حاشیه2 :این ها همه مربوط به یک موضوع کلی می شود که خیلی وقت است می خواهم راجع به آن بنویسم، اما هنوز خوب در ذهنم پخته اش نکرده ام.

۵.۲۶.۱۳۸۸

فاتح شدم

این جانب با دستی قلم شده ،قلمی شکسته، مچی خرد شده ، ستون فقراتی دردناک، گردنی خشک شده، اعصابی منقبض و قلبی آرام؛ اعلام می دارم که: " بالاخره تمام شد!". انگار باری از دوشم برداشته شد. البته درست تر آن است که بگویم قسمت اعظم بار برداشته شد! همان دیشب می خواستم این خبر فتح و ظفر را در دنیای مجازی جار بزنم، ولی دیدم خواب نوشین که مدتها از آن محروم بودم، رهایم نمی کند. تمام شد این کار سپارشی لعنتی...بیزارم از هرچه کار سپارشی ست... کاری که اگر ذره ای علاقه هم در آن باشد، معمولا می کشندش.
حالا می توانم :
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی کنم!

۵.۲۱.۱۳۸۸



جایزه

دلم لک زده برای این که یک فصل مشبع روشنفکر بازی در بیاورم! خیلی وقت است که به نشر چشمه و سایر انتشاراتی های کریمخان سر نزده ام و کیف پولم را خالی نکرده ام! البته ما به کتاب فروشی های راسته ی انقلاب هم راضی هستیم! حتی بگو پاساژ (یا به قول آن نوشته ی رنگ و رو رفته بازار کتاب) ایران! یکی از سالمترین! تفریحات در زندگی پلکیدن در اینگونه مکان ها ست...حتی اگر کتابی هم گیرت نیاید یا اصولا قصد خرید نداشته باشی باز هم عالیست. برای انواع شیطنت ها و بازیگوشی های فرهنگی راه باز است...!
ولی حیف و صد حیف که مدتی ست اصلا امکان چنین تفریحی مفرحی! را ندارم... به دلایل عدیده... ولی همین جا به خودم قول می دهم که در اولین فرصت مناسب! یک جایزه به خودم بدهم! بهانه و مناسبتش را هم دارم!

۵.۱۴.۱۳۸۸

بهترین

علم بهتر است یا ثروت؟
چماق از هردوتایشان سر است!

۵.۱۰.۱۳۸۸

چند داستان کوتاه

دو داستان عامیانه ی کوتاه از ایتالو کالوینو را در اینجا بخوانید . ببینید چقدر با حال و هوای فعلی ما همخوانی دارد. یک افسانه ی روسی هم هست که ... بخوانید بهتر است...