۶.۰۳.۱۳۸۸

تور پروانه گیری

درست مثل این می ماند که بخواهی پروانه ای را بگیری. سبک و گریزپای. قبلا هم اینطور بود ولی این روزها بیشتر شده است. به محض اینکه چشم هایم را می بندم و دل به سکوت می دهم ، می آیند، تصاویر را می گویم؛ تصاویر،رنگ ها و بوها پشت سر هم از مخیله ام می گذرند: تصویر جایی که به عمرم نبوده ام، تصویری از کودکی هایم، تصویر اشخاص، اشیا و مکان هایی آشنا یا نا آشنا. تازگی ها به سکوت و بستن چشم هم نیازی نیست! هر وقت بخواهند، یک آن می آیند و می روند، مثل فلاش عکاسی که یک لحظه روشن می کند. بعضی هایشان آنقدر بدیع و قشنگند که سعی می کنم بگیرمشان، یعنی به زبان تصویری الکن خودم ترسیمشان کنم.،حتی شده فقط با رنگ. چیزی بکشم که اگر ثبت دقیق آن نباشد، لااقل نشانه ای باشد برای یادآوری اش... و همیشه این تلاش ناکام می ماند و آنچه می خواهم در نمی آید. پس دست یه دامن قلم و کاغذ می شوم، بلکه بنویسمشان، اما باز هم نمی شود، یعنی آنطور که باید نمی شود. گاهی جمله ی اول را که می نویسم ، فکر می کنم دیگر گرفتمش، ولی ادامه که می دهم می بینم خرمگس گرفته ام! یا نهایتا سنجاقکی، کفشدوزکی، چیزی!
داشتم فکر می کردم : بگذار بروند، شاید اصلا نباید ثبت و ضبط شوند. چه اصراری داری که همه چیز را آرشیو کنی؟ خودت را هم به دستشان بسپار،ببین کجا می برندت...
اما باز آرزو می کنم ای کاش نقاش یا شاعری زبردست بودم تا می توانستم شکارشان کنم...ولی اگر هم بودم معلوم نبود بتوانم، آخر خیال از جنس دیگری ست...
این است که دیگر پاپی شان نمی شوم، به جز تک و توکی که در گوشه ای ذهنم گیر می کنند...
با این حساب ، هنر و قریحه باید چیزی شبیه به تور پروانه گیری باشند...؟

۱ نظر:

RusoIran گفت...

خوب درک می کنم صحبتتان را...
بعضی وقتها از عمق وجودم آرزو می کنم به گذشته ام برگردم، مدتهاست که دیگه جنس خوشحالی واقعی، ذوق واقعی رو لمس نکردم....

(در ضمن شما خودتان یک پا شکارچی هستید، از همین مطلبتان هم مشخص است)