۴.۲۴.۱۳۸۸

من اینجایم
این گوشه،
زیر میز.
با دفتر و عروسک و بادبادکم.
خانه در سکوتی روشن و
من در خلوتی تاریک
در خیالات خوشی غرقم.

۴.۲۰.۱۳۸۸

آنا آخماتووا

مجموعه شعری می خوانم از« آنا آخماتووا ». به دلم نشسته. یکی از شعرهای این مجموعه را که کتاب هم به نام آن نامگذاری شده است را در اینجا می آورم:

«خاطره ای در درونم است»

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی.
سر ستیز با آن ندارم،توانش را نیز:
برایم شادی است و اندوه.

در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است.

می دانم خدایان انسان را بدل به شئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.

به نظر من یکی از بهترین شعرهای این مجموعه است.الحق و الانصاف از ترجمه ی روان آقای احمد پوری هم نباید گذشت. این هم مشخصات کامل کتاب: خاطره ای در درونم است./گزینه ی شعر های عاشقانه /آنا آخماتووا/ترجمه ی احمد پوری/نشر چشمه
بخوانید، ضرر نمی کنید!
تا یادم نرفته، بخش کاغذ کاهی در واقع معرفی کتاب است و باید این کتاب آنجا معرفی می شد اما دیدم برای افاضات اینجانب جای کافی ندارد،این شد که در یک پست معرفی کردم!

۴.۱۹.۱۳۸۸

تو

تو بر لب هر پنجره
و بر سر هر دیوار
نشسته ای و پاهایت را تکان می دهی
همه ی درها را می بندم و
نفرینت می کنم
نفرینت می کنم.
اما باز هم تو
با آن لبخند کج کمرنگت
ایستاده ای و نگاهم می کنی
از خانه بیرون می روم
از پشت هر درخت مفلوک کوچه مان
تویی که سرک می کشی،
نفرینت می کنم
نفرینت می کنم
دهانم طعم تو را می گیرد
دیگر نمی توانم نفرینت کنم،
بس که تلخی.