۸.۰۶.۱۳۸۸

شعر و شناخت

یکی از رفقا کتابی معرفی کرده که از آن کتابهای درست و حسابی است. دیدم حیف است چیزی در موردش ننویسم، پس این شما و این هم "شعر و شناخت" نوشته ی "ضیا موحد".
در این کتاب به موضوعاتی پرداخته شده که به نظر من دانستن شان برای کسانی که به شعر علاقه دارند، نه تنها جالب است بلکه می تواند راه گشا باشد. این کتاب بعد از پیشگفتار کوتاهی به مطالب زیر می پردازد:
مقاله های فلسفی-نظری( صدق در شعر، نوع و فرد در ادبیات و فلسفه، بحثی در تصویر، شعر سیاسی)
نقد شعر( مقالاتی در باره ی اخوان و فروغ و حافظ)
معرفی(معرفی دو شاعر:امیلی دیکسون و سیلویا پلات)
جهت اطلاع کسانی که حجم کتاب برایشان مهم است، عرض می شود که این کتاب 286 صفحه دارد، ولی نترسید دوستان! زبان بسیار روان و گیرای این اثر چنان جذبتان می کند که...
راستی این ستون کاغذ کاهی هم به درد معرفی کتاب نمی خورد...نه؟!

حاشیه: امروز به طرز ویژه ای سرحالم!
حاشیه 2: نمی گویم چرا، چون خودم هم دلیلش را نمی دانم!
حاشیه3: داشت یادم می رفت از رفیق فوق الذکر تشکر کنم:"دست مریزاد".

۷.۲۶.۱۳۸۸

قهوه فرانسه با نبات

خسته ام.


مدتی ست فکرم به شدت مشغول است.


چقدر تغییر کرده ام.

امروز آهنگی به گوشم خورد که مرا یاد چهارده-پانزده سالگی ام انداخت. یادش به خیر! چه دنیای روشن و ساده ای داشتم. دنیایی به رنگ اخرایی ، رنگ بیابان و طعم کلمات. دنیایی ساده،اما پر رمز و راز. شیفته ی منش صوفیان بودم. تسبیح به خود می آویختم، دمی از گوش سپردن به موسیقی سنتی ، به خصوص صدای ناظری، غافل نبودم، جسته و گریخته در این باب چیزکی می خواندم و حتی گاهی ذکر هم می گفتم!( ما را سر لااله الا الله است...ما را سر لااله الا ا...). آرزویم طی طریق بود و نیل به وادی فنا را سخت نمی دیدم. فکرش را بکنید، چطور می توانستم اینطور نباشم، وقتی در کشوری زندگی می کنم که اکثر مردمش یا درویشند و اهل حکمت و طریقت هستند ؛ یا دستی در ادبیات دارند و یا هردو! و صد البته مابقی هم روشنفکر و طنزپردازند!
کمی بعد، دنیایم را تنگ دیدم و خرده خرده به وادی دیگری کشیده شدم، شاملو، کالوینو، داستان های کوتاه آمریکایی، ایرانی، روسی و...، یک کلمه بگویم متمدن شدم! ادبیات شهری(این اسم را خودم اختراع کرده ام!) مرا جلب کرد. ایستگاه های قطاری که به طور کلاسیک در داستان ها وصف می شوند، تئاتر، بوی قهوه؛ تاریکی، تنهایی و سرد و منطقی بودن پرسوناژها. پس از آن ، نوبت شعر بود ، بیشتر هایکو و مانند آن، هم از مغرب و هم از مشرق!
دنیاهایی با مزه های مختلف، اعتراض، قیام، خونسردی،سکوت (انواع سکوت!)، حکمت،عرفان لایت با طعم نعنا!، پریشانی، بیهودگی و ... را آزمودم...
خلاصه، پس از چندی پرسه زدن در کوچه پس کوچه ها (و گاهی به ندرت خیابان های) فکر، پس از هوس چای یا کافی میکس، به نظرم می رسد که میان همه ی اینها سرگردان مانده ام...که نمی دانم دقیقا چه می خواهم، شاید همه ی این ها را با هم می خواهم؟ و شاید هیچ کدام را؟...همه شان وسوسه انگیزند و در عین حال ، هیچ کدام دقیقا آنچه من می خواهم نیستند...
خوش دارم ادامه بدهم، شاید اینبار به خیابان اصلی برسم. اما در حال حاضر این یک بیت از سعدی مدام در سرم می چرخد:

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کین غم از اوست

۷.۱۰.۱۳۸۸

روسیه کجاست؟

Прощай, немытая Россия,
Страна рабов, страна господ,
И вы, мундиры голубые,
И ты, им преданный народ.

Быть может, за стеной Кавказа
Сокроюсь от твоих пашей,
От их всевидящего глаза,
От их всеслышащих ушей

خداحافظ ای روسیه ی ناپاک،
سرزمین بردگان،سرزمین اربابان
و شما ای یونیفرم های آبی
و تو ، ملت سرسپرده به یونیفرم.

باشد که در آنسوی دیوارهای سنگی قفقاز
از جاسوسانت امان یابم،
از چشمهایشان که همه چیز را زیر نظر دارند
و از گوشهایشان که هر نجوایی را می شنوند.


این شعری بود از میخاییل یوریوویچ لرمانتف. به نظر می رسد آسمان همه جا یک رنگ است، حتی می شود گفت در طول تاریخ آسمان همین رنگ بوده است! نظر شما چیست؟ روسیه کجاست؟