۷.۲۶.۱۳۸۸

قهوه فرانسه با نبات

خسته ام.


مدتی ست فکرم به شدت مشغول است.


چقدر تغییر کرده ام.

امروز آهنگی به گوشم خورد که مرا یاد چهارده-پانزده سالگی ام انداخت. یادش به خیر! چه دنیای روشن و ساده ای داشتم. دنیایی به رنگ اخرایی ، رنگ بیابان و طعم کلمات. دنیایی ساده،اما پر رمز و راز. شیفته ی منش صوفیان بودم. تسبیح به خود می آویختم، دمی از گوش سپردن به موسیقی سنتی ، به خصوص صدای ناظری، غافل نبودم، جسته و گریخته در این باب چیزکی می خواندم و حتی گاهی ذکر هم می گفتم!( ما را سر لااله الا الله است...ما را سر لااله الا ا...). آرزویم طی طریق بود و نیل به وادی فنا را سخت نمی دیدم. فکرش را بکنید، چطور می توانستم اینطور نباشم، وقتی در کشوری زندگی می کنم که اکثر مردمش یا درویشند و اهل حکمت و طریقت هستند ؛ یا دستی در ادبیات دارند و یا هردو! و صد البته مابقی هم روشنفکر و طنزپردازند!
کمی بعد، دنیایم را تنگ دیدم و خرده خرده به وادی دیگری کشیده شدم، شاملو، کالوینو، داستان های کوتاه آمریکایی، ایرانی، روسی و...، یک کلمه بگویم متمدن شدم! ادبیات شهری(این اسم را خودم اختراع کرده ام!) مرا جلب کرد. ایستگاه های قطاری که به طور کلاسیک در داستان ها وصف می شوند، تئاتر، بوی قهوه؛ تاریکی، تنهایی و سرد و منطقی بودن پرسوناژها. پس از آن ، نوبت شعر بود ، بیشتر هایکو و مانند آن، هم از مغرب و هم از مشرق!
دنیاهایی با مزه های مختلف، اعتراض، قیام، خونسردی،سکوت (انواع سکوت!)، حکمت،عرفان لایت با طعم نعنا!، پریشانی، بیهودگی و ... را آزمودم...
خلاصه، پس از چندی پرسه زدن در کوچه پس کوچه ها (و گاهی به ندرت خیابان های) فکر، پس از هوس چای یا کافی میکس، به نظرم می رسد که میان همه ی اینها سرگردان مانده ام...که نمی دانم دقیقا چه می خواهم، شاید همه ی این ها را با هم می خواهم؟ و شاید هیچ کدام را؟...همه شان وسوسه انگیزند و در عین حال ، هیچ کدام دقیقا آنچه من می خواهم نیستند...
خوش دارم ادامه بدهم، شاید اینبار به خیابان اصلی برسم. اما در حال حاضر این یک بیت از سعدی مدام در سرم می چرخد:

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کین غم از اوست

۹ نظر:

RusoIran گفت...

سلام خانم؛
کاملاً حالتان رو درک می کنم!
اگر خاطر مبارک باشد چندی پیش به خاطر مسائل سیاسی قصد تعطیلی بلاگم رو داشتم! اما به لطف مواردی که در این مدت دیدم و شنیدم و سنگ هایی که با خودم واکندم، قصد دارم راه تحقیقاتی پژوهشی روس شناسی که به گرد محبت و عشق هم زینت یافته را ادامه بدم.
اهل تماشای برنامه ی دو قدم مانده به صبح هستید؟!
دیشب (1شنبه شب) برنامه در مورد آثار هنری روسیه بود (نقاشی) دو تن از آقایان (مزین شده به مدرک دکترا) کارشناس برنامه بودند. آقایان خیلی هم مدعی بودند. به قدری در مورد روسیه سوتی از خود درکردند که نصفه شبی من داشتم از خنده روده بر می شدم. باور کنید اصلاً قصد خودنمایی بابت اطلاعات شخصی را ندارم. آقایان دکتر حتی گشتی کودکانه در محیط اینترنت نزده بودند.
من نه وطن فروشم، نه از خود بیگانم و ... ولی به قدری در تاریخ و فرهنگ روسیه غرق شدم و هر آنچه بیشتر می خوانم و می دانم لذت می برم، دیگر نمی خواهم از این حال خوش به بهانه 2، 3 راس (!) از رجال سیاسی خارج شوم.
تا ابد برای آزادی مردمم می کوشم و تمام سعیم را می کنم تا بتوانم مسائل را خوب از هم تمییز دهم تا مجدداً دچار ابهام و شک نشوم.
قربان شما،
روس و ایران/

گلاویژ گفت...

سلام
متشکرم که می آیید و نظر می دهید.
به نظر من هم علوم انسانی و به ویژه زبان و ادبیات و قوم شناسی بسیار جذاب و شیرین هستند.اگر به روس شناسی علاقه دارید نگذارید چیزی مانعتان شود.
دوقدم مانده به صبح را گهگاه می بینم.اینبار ندیدم! از کف دادم، به خصوص که خنده دار بوده است!
اگر برای میهنتان تلاش نمی کردید و چشم بسته روس ها و روسیه را می ستودید، می شد بگوییم از خود بیگانه اید، در حالی که اینطور نیست! شیفته ی فرهنگ دیگران شدن و غیر از خود ملت ها و اقوام دیگر را هم دیدن هنر است. این هنر را کسانی دارند که قادرند همه ی ابنا بشر را یکسان ببینند،و همه ی کشورها را به دور از خصومت های سیاسی رایج "وطن" خود بدانند، یعنی آدم های "جهان وطن"!
امیدوارم "جهان وطن" بمانید که خیلی بهترتر از وطن پرستی کور و متعصبانه است!

RusoIran گفت...

سلام مجدد؛
خیلی ممنون از پاسخ خوبتان! بله، با تعاریف شما از کلمه، بنده کاملاً جهان وطن هستم!
رشته ی تحصیلی و دانشگاهی من هیچ ارتباطی با علوم انسانی ندارد! اما علاقه ی وفورم به این دسته از اطلاعات این قدر زیاد است که اغلب مانعی برای پیشرفتم برای رشته ی اصلی ام به حساب می آید!
باز هم تشکر از دلگرمی تان!
راستی من تقریباً آمار تمام بلاگرهای "روس نویس" در ایران را دارم! متاسفانه اغلب آنها از صنعت کپی، پیست پیروی می کنند! آخر اگر قرار است دائماً مطالب موجود کپی شوند، چه نیازی به ایجار بلاگ جدید هست؟!

گلاویژ گفت...

سلام
خواهش می کنم.امیدوارم جهان وطن بمانید. رشته ی تحصیلی لزوما تمام نیاز انسان به دانستن را برآورده نمی کند، بسیارند کسانی که در رشته ای غیر از آنچه درس خوانده اند به موفقیت های چشمگیر دست یافته اند و حتی در آن زمینه شهره شده اند.
در مورد وبلاگ نویس های فارس زبان روس نویس باید بگویم شاید یکی از دلایل استفاده از صنعت کپی، پیست اندکی ضعف در دو مهارت زبانی نوشتن و گفتگو کردن به روسی باشد(البته بیشتر برای کسانی که این رشته را در دانشگاه تحصیل کرده اند، مثل خودم!).
به نظر می رسد که دانشگاه ها ، حتی معتبرترینشان در تقویت این دو مهارت اصلا خوب عمل نمی کنند!

سه نقطه..علامت تعجب! گفت...

سلام...
معذرت به خاطر كم اومدن...
يكي از دوستان روسي فوت شده و من دارم از هرچي وابسته به روسيه ميشه فرار مي كنم تا كمي از اين غم رفع بشه...
در هر صورت...
نمي دونم بايد بگم به مرور زمان كامل شدين با اين اوصاف يا اينكه پسرفت شايد...
جواب اين سوال به عهده شما...
و عرفان لايت با طعم نعنا...
چقدر دلم هواي صداي حسين پناهي كرده...
خوش باشين...

گلاویژ گفت...

سلام
خواهش می کنم، شما هروقت بیایید قدمتان مبارک است.
تسلیت می گویم...
در واقع با مرور زمان تازه فهمیدم که گیجم، به قول شاملو:"گیج از ضربه ی ناباور میلاد خود". و به نظر من این هم خودش نوعی پیشرفت است! لااقل می دانم دردم چیست، گیرم که چندسالی وقت تلف کرده باشم که آن را هم می توانم ثابت کنم که همه اش تقصیر خودم نبوده!
تعریف از خود نباشد اخیرا اندکی از گیجی به در هم آمده ام!!!

سه نقطه..علامت تعجب! گفت...

چه قول خوبي...
من مي خواستم خودت برام بگي...
مرسي...
ممنون...

ناشناس گفت...

ببین ؛من چند وقته که بلاگتو می خونم. به نظر می رسه از روی اجبار می نویسی... بی علاقه ای، نوشته هات بی حالن ،دلنشین نیستن، مصنوعی هستن.
تجدید نظر کن

ناشناس گفت...

مور:متنی که شما نوشتید ، برای همه جالب بود.چون هر کسی این دوران هارا داشته و دارد و خواهد داشت.
بهتر است انسان ناشناس در نوع خواندنش تجدید نظر کند و بعد نظر بدهد.