۹.۳۰.۱۳۸۸

قلب هرکس اندازه مشت اوست

سلام دوستان،عذر تقصیر جهت تاخیر.این هم وفا به وعده:

لیوان ها کنار هم روی میز بخار می کرد و چه بخار خوشایندی. زیاد حوصله نداشتم به حرفهایش گوش بدهم حواسم جای دیگری بود. بی مقدمه شروع کرد:

- اعتراف می کنم که همه اش تقصیر خودم است...

- چی تقصیر توست؟

- همین دیگر...همین وضعی که الان دارم...همین قیافه ای که به خودم گرفته ام و حرفهایی که می زنم، فکرهایی که می کنم...

- باز غیبگویی چشم بسته را شروع کردی! اینکه زانوی غم بغل گرفتن ندارد! اصولا بنی بشر هرچه می کشد از خودش می کشد! راست و درست بگو ببینم چه شده.

- مهمترین گناهم آنکه عمرم را هدر کرده ام...هر کس در ظاهر نگاه می کند شاید این را حس نکند. حق هم دارد، خانواده ی خوب داشته ام، درسم را خوانده ام، و نکته ی مهمتر که شاید به نظر افراد ظریفتر برسد آنکه اصول و عقایدی هم برای خودم دارم. مگر دیگر چه می خواهم؟ دیگر چه می شود خواست؟!
عمرم را صرف فکر کردن به چیزهای بیهوده ای کرده ام که از نظر خودم هیچ ارزشی نداشته اند. و همین فکرها مرا آنطوری جلوه دادند که نیستم یا حد اقل نمی خواستم باشم و کم کم همانی شدم که نمی خواستم.

- عجب حرف بی منطقی می زنی! آدم است و فکرش. پس اگر تو به چیزی فکر کرده ای یعنی همان را زندگی کرده ای، یعنی همان بوده ای! نمی شود که آدم وقتش را بگذارد و افکاری را در سر بپروراند بعد بگوید من ، این نیستم! پس تو کی هستی،چی هستی؟ اگر می دانستی که این پوچ ها ارزش فکر کردن ندارند ، چرا دست نکشیدی؟

- بحث سر همین است ، همین را نمی دانم! من نمی خواهم کسی باشم که معرفی شده ام...

- در این صورت باز باید عمری صرف کنی تا بگویی :"ایهاالناس من آن کسی که تا به حال می شناختید،نیستم." بعد هم، از آنجا که انسان جایزالخطاست، باز اشتباه می کنی و باز می خواهی بگویی من آن کسی که فکر می کنید نیستم.عالیست، راه خوبی برای فرار از واقعیت است.یک جور فرافکنی جدید است! هی اشتباه کنی و هی بگویی:" کسی مرا درست نفهمیده"..."من نمی خواستم این باشم".

- چقدر تلخ و سختگیری...

- شاید...

- فکر می کردم با تو بشود حرف زد، فکر می کردم بتوانی آن چیزی را که از شرحش عاجزم از حرف هایم بفهمی، فکر می کردم می توانی "من" پنهان را پیدا کنی.

- پس منتظر کاشف بودی؟! هان، قله ی جدید؟!! چه چیز را باید در تو کشف کرد؟ اگر فرضا یک خصلت ناپسند باشد، لابد فورا خواهی گفت:" سوء تعبیر شده است!" فقط باید خوبی ها را در تو کشف کرد؟

- تو که نمی گذاری من هم حرف بزنم...

- بفرمایید...

احتمالا ادامه دارد...


حاشیه: امیدوارم...تبدیل به...نشود.
حاشیه2: امیدوارم...خیلی هم ... نبوده باشد.
حاشیه3:به...امیدوارم.

۹.۱۳.۱۳۸۸

درباره ی پ.الف.

چندی ست که پ.الف حال خوشی ندارد. پریروز آمده بود پیش من. گفتم یک چای با هم بخوریم و در ضمن اگر دلش خواست کمی درد دل کند، شاید بتوانم کمکی بکنم. حرفهایش به نظرم جالب رسید. ازش اجازه خواستم که به شما هم بگویم. مخالفتی نداشت ، فقط شرطش این بود که با حرف اول نام و فامیلی از او نام برده شود، که آن هم چنانکه می بینید رعایت شده است.
چون دوست ما گفتنی زیاد دارد و مجال پست های ما اندک است و خودم به خوبی می دانم که به مطالب طولانی کسی رغبت ندارد، پس طی چند پست به این موضوع خواهیم پرداخت. راستی این را هم بگویم از آنجایی که نوشتن این مطالب به عهده اینجانب بوده است، برخی قسمت ها با اندکی جرح و تعدیل آورده شده است. انشا الله جناب پ. الف. هم که ریش و قیچی را در دست بنده نهاده اند، بر من می بخشایند اگر قصوری و نقصانی باشد.
اینها همه پیش پرده و مقدمه بود! از پست بعدی می رویم سر اصل مطلب!