۸.۲۳.۱۳۸۸

اسیر



دوستان شعری از آلکساندر سرگییویچ پوشکین را می خوانید.

Сижу за решеткой в темнице сырой.
Вскормленный в неволе орел молодой,
Мой грустный товарищ, махая крылом,
Кровавую пищу клюет под окном,
Клюет, и бросает, и смотрит в окно,
Как будто со мною задумал одно.
Зовет меня взглядом и криком своим
И вымолвить хочет: «Давай, улетим!

Мы вольные птицы; пора, брат, пора!
Туда, где за тучей белеет гора,
Туда, где синеют морские края,
Туда, где гуляем лишь ветер... да я!..»

1822

در پس این مشبک محبس مرطوب
می بینم عقابی را
به نو بالیده، اما در قفس محبوس
یار محزونم دم چندی
بالهایش را به هم برزد
از ورای روزن زندان
شکاری کشته را منقار بر سر زد.

نوک زد و انداخت آن نواله ی پلید و خون آلود
گوییا چون من به تنهایی
به فکر کار دیگر بود
با نگاهش گرم و فریادش حزین
آن یار
می خواند مرا این بار:
"بیا بگذر از این زندانک غمبار"

بیا تا بال بگشاییم
ای آزاده ی همراه
بیا، آنجا که می دانیم
پس انبوه هول انگیز این ابر و مه درهم
هست کوهستانی سترگ و شاد
و کرانه های دریایش
می درخشد در افق یکسر
در آن سامان که می گردد
بال در بالم
باد رخشان پر

۸.۱۰.۱۳۸۸

رابطه

روی صندلی جلویی نشسته بود، طرف پنجره، من هم طرف پنجره بودم. نمی دیدمش، فقط هر از گاهی زمزمه هایش ، همینطور سوال هایی که از مادرش می کرد و جوابهای سر بالایی که می گرفت را می شنیدم.کمی بعد دست کوچک چهار- پنج ساله ای را دیدم که آرام آرام روی شیشه نقش های خیالی می کشید.
تصمیم گرفتم وارد بازی شوم، پس شروع کردم، انگشت هایم را روی شیشه حرکت می دادم و سعی می کردم حرکات پاتیناژ را تقلید کنم. کم کم به محدوده ی بازی او وارد شدم، توجهش جلب شد، اما برنگشت تا صاحب دست را پیدا کند و این هم عجیب بود ، هم جالب. بهتر، اینطوری خوشتر دارم. حالا دارد حرکات مرا تقلید می کند. من هم دست به ابتکار می زنم، مارپیچی روی شیشه ویراژ می روم، یک باره می ایستم و به شیشه تلنگر می زنم، او هم همین کارها را می کند! بازی مان گرم شده است و من هر لحظه منتظرم که برگردد و با کنجکاوی به صاحب دست نگاهی بیندازد، اما اینکار را نمی کند، حتی یک سرک هم نمی کشد، فقط به بازی فکر می کند. انگشت سبابه اش را جلو می آورد و با انگشتم به گرمی سلام و احوال پرسی می کند، انگشتم جوابش را می دهد، حالا کنار هم پاتیناژ می کنند.
در با سروصدا باز می شود،از پنجره بیرون را نگاه می کنم ؛ اه... این اتوبوس ها چقدر زود به ایستگاه می رسند...