۴.۱۹.۱۳۸۸

تو

تو بر لب هر پنجره
و بر سر هر دیوار
نشسته ای و پاهایت را تکان می دهی
همه ی درها را می بندم و
نفرینت می کنم
نفرینت می کنم.
اما باز هم تو
با آن لبخند کج کمرنگت
ایستاده ای و نگاهم می کنی
از خانه بیرون می روم
از پشت هر درخت مفلوک کوچه مان
تویی که سرک می کشی،
نفرینت می کنم
نفرینت می کنم
دهانم طعم تو را می گیرد
دیگر نمی توانم نفرینت کنم،
بس که تلخی.

۱ نظر:

NOOR گفت...

ممنون.وبتون زیباس .