«روز بخير! مدتي است شما را نديدهام.»
مثل هميشه كنار پنجرهاش رفتم و در حال راه رفتن گفتم:
«سلام اوالد! رفته بودم سفر.»
با چشمهاي بيقرارش پرسيد:
«كجا بوديد؟»
«روسيه!»
بعد بهصندلي تكيه داد و گفت:
«اوه، اين همه دور. اين روسيه چهطور سرزميني است؟ پهناور است، نه؟»
گفتم:
«بله، پهناور است و بهعلاوه...»
اوالد تبسمي كرد و سرخ شد.
«سوالم احمقانه بود؟»
«نه، اوالد، برعكس بهجا هم بود. وقتي شما ميپرسيد چه سرزميني است، خيلي چيزها به دهنم ميرسد. مثلاً اين كه روسيه با كجا هم مرز است.»
دوستم دويد ميان حرفم و گفت:
«در شرق است؟»
من به فكر فرو رفتم و گفتم:
«نه.»
دوست چلاقم با كنجكاوي پرسيد:
«در شمال؟»
يكهو به فكرم رسيد كه بگويم:
«ببينيد! نقشههاي جغرافي مردم را گمراه ميكنند. در نقشهها همه چيز مسطح و صاف است و وقتي چهار جهت اصلي را نشان ميدهند، خيال ميكنند همه چيز را گفتهاند. اما يك سرزمين كه اطلس جغرافيايي نيست. كوهها و درههايي دارد كه آنها هم جايي وصلاند و پستي و بلنديهايي دارند.»
دوستم به فكر فرو رفت و گفت:
«آها، حق با شماست. روسيه از دو طرف با كجا هم مرز است؟»
يكهو قيافة دوست ناخوشم مثل بچهها شد.
گفتم:
«ميدانيد كه...»
«با خدا هم مرز است؟»
من در تأييد حرفش گفتم:
«بله، باخدا!»
دوستم طوري سرش را تكان داد كه انگار حرفم را فهميده است. بعد هم آثاري از ترديد بر چهرهاش نقش بست.
«مگر خدا كشور است؟»
در جوابش گفتم:
«گمان نميكنم، ولي در زبانهاي ابتدايي خيلي از چيزها يك نام دارند. در آن جاها گاهي يك امپراتوري، خدا نام دارد و كسي را كه بر آن حكم ميراند، هم خدا مينامند. اقوام ابتدايي، اغلب بين سرزمين خود و پادشاهشان هيچ تمايزي قائل نميشوند. هر دو بزرگ و مهرباناند، هراسناك و مقتدر.»
مرد كنار پنجره به آرامي گفت:
«ميفهمم. ولي در روسيه مردم ميدانند كه با خدا همسايهاند؟»
«آدم در همة لحظات اين را ميفهمد. تأثير خداوند بسيار قوي است. چيزهاي زيادي از اروپا ميآورند، كه همين كه به مرز ميرسد تبديل به سنگ ميشود. در ميانشان سنگهاي قيمتي هم هست، ولي اين مورد آخر فقط براي اغنياست؛ براي طبقة به اصطلاح «ممتاز». از امپراتوري ديگري نان وارد ميشود، كه قوت لايموت مردم است.»
«پس مردم آنجا وضع شان خوب است؟»
با ترديد گفتم:
«نه خير! اين طورها هم نيست. وارداتي كه از طرف خدا ميآيد براي خودش حساب و كتابي دارد.»
سعي كردم او را از اين فكرها در بياوردم.
«ولي مردم خيلي از شعائر اين همساية پهناور را پذيرفتهاند. مثلاً همة گذشتة آيينياش را. مردم با تزار طوري حرف ميزنند كه انگار خداست.»
«كه اينطور! پس به او نميگويند: عالي جناب!»
«نه، هر دو را پدر عزيز خطاب ميكنند.»
«و جلو هر دو زانو ميزنند.»
«همه جلو هر دو به خاك ميافتند؛ پيشاني بر زمين ميسايند، ميگريند و ميگويند: من گناهكارم، پدر عزيز مراببخش! آلمانيهايي كه اين كارها را ميبينند، ادعا ميكنند كه اين كارشان بردگي خفتبار است. ولي من در اين مورد طور ديگري فكر ميكنم. زانو زدن يعني چه؟ يعني ابراز هراس و احترام باطني. آلمانيها معتقدند براي اينكار فقط كافي است كلاهت را از سر برداري. سلام و تعظيم هم مطمئناً بيان همين حالتهاست، حركتهايي كوتاه و مختصر: در سرزمينهايي آنقدر كوچك كه كسي نميتوانست خود را روي زمين بيندازد. ولي اين حركتهاي كوتاه و مختصر بهزودي مكانيكي شد، بدون اينكه كسي از معناي آن چيزي بداند. از اين رو خوب است در آن جايي كه هنوز وقت و زمان براي اين كار هست، حركتها را توضيح بدهند، در قالب كلمهاي بسيار زيبا و مهم: يعني بيم و احترام باطني.»
دوست چلاقم آه كشيد:
«بله، اگر ميتوانستم، من هم زانو ميزدم.»
بعد از مكثي كوتاه ادامه دادم:
«ولي در روسيه خيلي چيزهاي ديگر هم از سوي خدا وارد ميشود. مردم احساس ميكنند هر چيز نويي را او ميفرستد. لباس، غدا، هر نوع فضيلت و حتا هر گناهي از ارادة او سرچشمه ميگيرد. اوست كه فرمان ميدهد، پيش از آن كه از چيزي استفاده كنند يا مرتكب كاري بشوند.»
مرد ناخوش، ترسان به من نگاه كرد.
من هم براي اينكه خاطرش را آسوده كنم بلافاصله گفتم:
«اين فقط يك افسانه است كه دارم برايتان نقل ميكنم. به اصطلاح یك Bylina كه به آلماني ترجمه شده است. ميخواهم به اختصار محتواي آن را برايتان تعريف كنم. عنوان آن "خيانت چگونه به روسيه راه يافت" است.»
من به پنجره تكيه كردم و مرد افليج چشمهايش را بست؛ كاري كه هميشه موقع شروع داستان ميكرد.
روزگاري تزار ايوان مخوف تصميم گرفت از فرمانروايان همسايهاش خراج بگيرد و دستور داد، در صورتي كه دوازده كيسة طلا به مسكو (شهر سفيد) نفرستند، با آنها جنگ سختي بكند. پادشاهان همسايه پس از رايزني پيغام دادند كه اگر پاسخ سه معماي ما را بدهي خواستهات را بر آورده ميكنيم. در روز موعود كه ما آن را مشخص ميكنيم، به شرق جانب كوه سفيد روانه شو و پاسخ سه معماي ما را بگو. اگر پاسخهايت درست باشند، دوازده كيسة طلا و جواهري را كه از ما خواستهاي به تو ميدهيم.
تزار ايوان واسيليهويچ، اول به فكر فرورفت، ولي ناقوسهاي متعدد مسكو، شهر سفيدش، حواس او را از موضوع پرت كرد. آنگاه حكیميان و رايزنانش را فراخواند و گفت: هر كس در جواب معماها در بماند، دستور ميدهد او را به ميدان سرخ، جلو كليساي واسيلي ببرند و گردن بزنند.
آن قدر حكيمان را گردن زد كه زمان موعود فرا رسيد و او راهي نداشت جز اين كه عازم شرق بشود و پاي آن كوه سفيد برود كه پادشاهان منتظرش بودند. جواب هيچكدام از معماها را نيافته بود. ولي از آنجا كه راه كوه سفيد دور بود، امكان اينكه در راه به فرزانهاي بربخورد و از او ياري بخواهد نيز منتفي نبود. چون در آن گيرودار بسياري از فرزانگان از ترس اين كه مبادا اميران ولايات بنا به عادت هميشگي سرشان را به جرم كم دانشي از تنشان جدا كنند، در گوشه و كنار متواري بودند. هيچكدام از آنها را در بين راه نديد. ولي صبح يكی از روزها چشماش به دهقاني پير با محاسني بلند افتاد كه مشغول ساختن كليسايي بود. چوبهاي اسكلت بندي را تراشيده و نصب كرده بود و داشت پارههاي ريز آن را درست ميكرد. نكتة عجيب در كار او اين بود كه بهجاي اينكه همه را يكجا توي خفتان بريزد، ببرد و روي اسكلت تعبيه كند، يكي يكي بالا ميبرد و دوباره پايين ميآمد و مدام اين كار را تكرار ميكرد. او ناچار بود آرام آرام كار كند و همة چهارصد تيرك كوچك را يكي يكي در جاي خودش بگذارد. تزار به همين خاطر تاب و توانش را از كف داد و داد زد:
«احمق خرفت! (در روسيه اغلب دهقانان را اين طور صدا ميزنند) بهتر نيست چوبها را يكجا جمع بكني و يكدفعه آنها را بالاي سقف ببري. اينطور كارت خيلي سادهتر ميشود.»
دهقان كه در اين لحظه از سقف پايين آمده بود، ايستاد. دستهايش را سايبان چشمش كرد و در جواب تزار گفت:
«كار هر كسي را به خودش واگذار كن، تزار ايوان واسيليهويچ! در ضمن، حال كه داري از اين جا رد ميشوي بگذار جواب آن سه معمايي را كه بايد در شرق پاي كوه سفيد، كه فاصلة چنداني تا آن نمانده است، بدهي، به تو بگويم.»
او با تيزهوشي جواب هر سه معما را به تزار گفت.
تزار از شدت تعجب يادش رفت از او سپاسگزاري كند. سرانجام پرسيد:
«در ازاي اين خدمتت چه پاداشي ميخواهي؟»
دهقان در حاليكه يكي از چوبها را در دست داشت و بهطرف نردبان ميرفت،گفت:
«هيچي!»
تزار گفت:
«بايست! اينطوري كه نميشود، بايد چيزي از من بخواهي.»
«خب –پدربزرگوار- حالا كه اينطور است، دستور بده يك كيسه از آن دوازده كيسه طلايي را كه در شرق از پادشاهان همسايه ميگيري، به من بدهند!»
تزار به علامت تأييد سري تكان داد و گفت:
«باشد، يك كيسه از آن را بهتو ميدهم.»
بعد هم به سرعت برق از آنجا رفت تا مبادا جواب معماها را فراموش كند.
بعدها كه تزار با دوازده كيسه طلا از شرق برگشت، در مسكو در قصر را به روي خودش بست و با خود خلوت كرد.
جواهرات را از كيسهها در آورد و كوهي از جواهر در وسط تالار درست كرد. تالار در ساية جواهرات گم شده بود. تزار فراموشكار همة دوازده كيسه را خالي كرد. بعد ياد قولي كه به دهقان داده بود افتاد. تصميم گرفت كيسهاي از آنها بردارد، ولي دلش نيامد، از آن كوه طلا چيزي كم شود. شبانگاه به حياط قصر آمد؛ سه چهارم يكی از کیسهها را با ماسهء نرم پر کرد، آرام به قصر برگشت، باقي ماندة كيسه را با طلا پر كرد و صبح روز بعد با يكي از پيكهايش آنرا براي دهقان پير كه در گوشهاي پرت و دور افتاده از روسيه، كليسا ميساخت، فرستاد. همينكه دهقان چشمش به پيك افتاد، از بام كليسايي كه هنوز خيلي مانده بود تمام شود، پايين آمد و فرياد زد:
«دوست من نزديكتر نيا! با همان كيسهاي كه سه چهارم آن ماسه و كمتر از يك چهارمش طلاست، از همان راهي كه آمدهاي برگرد! من لازمش ندارم. به سرورت بگو تاكنون پاي خيانت به روسيه باز نشده بود. ولي از اين به بعد هيچكس به هيچكس اعتماد نخواهد كرد و تقصير اينكار به گردن اوست. چون حالا ديگر خودش راه و چاه خيانت را به همه نشان داد و قرنها بعد اين كار او در سراسر روسيه پيروان بيشمار خواهد يافت. من نيازي به طلا ندارم. من بدون طلا زندگي ميكنم. من از او طلا نميخواستم، بلكه خواستهام حقيقت و صداقت بود. ولي او مرا فريفت. به سرورت، ايوان مخوف، تزار ايوان واسيليهويچ كه در شهر سفيدش، در مسكو، با طينت بد در جامه زربفتش، جلوس كرده است؛ همة اين حرفها را بگو!»
هنوز پيك چند قدمي با تاخت نرفته بود كه رو برگرداند، اما اثري از دهقان و كليسايش نبود. از تيرچههاي روي هم انباشته هم خبري نبود. تا چشم كار ميكرد زمين خالي و مسطح پيش رويش بود. سوار، هراسان راه مسكو را در پيش گرفت. نقس نفس زنان خود را به تزار رساند و با زباني كه از ترس، بند آمده بود، تقريباً همة ماجرا را برايش حكايت كرد و با زبان بيزباني گفت كه دهقان مذكور، جز خداوند كس ديگري نبوده است.
دوستم بعد از اين كه حكايتم تمام شد، آرام گفت:
«آيا واقعا پيك، درست ميگفت؟»
گفتم:
«شايد! ولي ميدانيد كه مردم... متعصب و خرافاتي هستند... خب اوالد، من بايد بروم.»
مرد چلاق گفت:
«متأسفم. بازهم ميآييد برايم قصه تعريف كنيد؟»
«با كمال ميل! ولي يك شرط دارم.»
اوالد با تعجب گفت:
«چه شرطي؟»
گفتم:
«شرطم اين است كه قصه را از سر تا ته براي بچههاي همسايه تعريف كنيد.»
«آخر، اين روزها بچهها به ندرت پيشم مي آيند.»
من به او دلداري دادم و گفتم:
«به هر حال ميآيند. شايد اين اواخر حوصله نداشتهايد برايشان قصه بگوييد. شايد هم قصه يا قصههاي دندانگيري در چنته نداشتهايد. باور ميكنيد وقتي كسي يك قصة واقعي و درست و حسابي بلد است، نميتواند آن را مخفي كند؟ قصه را به ذهن بسپاريد، خيلي زود پخش ميشود، به خصوص بين بچهها! به اميد ديدار!»
بعد از آن از پيش دوستم رفتم. درست در همان روز قصه به گوش بچهها رسيد.
نویسنده: راینر ماریا ریلکه
۱ نظر:
سلام؛ خوبید؟
دیروز هزار بار نظرات رو کلیک کردم، اصلاً باز نمی شد!
مطلب رو خوندم، عالی بود...
حالا می گم چه جوری به ایران راه پیدا کرد؟!
ارسال یک نظر