بعد از اینکه این شعر را از پابلو نرودا گذاشتم، فکر کردم که چقدر از آزادگی دورم...یا شاید تعریفم از آزادگی متفاوت است؟! بسیار شنیده ام و خوانده ام که آزاده آن است که توهین و تحقیر جاهلان را تاب آورد و قلم عفو بر گفتار و رفتارشان بکشد. آزاده آن است که آهسته و پیوسته راه درست خود را برود و با آنان که توان پیمودن این راه را ندارند،در نیاویزد...
اما اگر کار به جان و کارد به استخوان رسید چه؟ اگر پنجه بر گلوی تو و همدلانت فشردند چه؟
این تعریف بزدلانه از آزادگی آیا آنجا که عده ای فریاد می زنند و راه به جایی نمی برند و حرفشان تحریف می شود باز هم صادق است؟ آنجا که عده ای روز را انکار می کنند و رسم مسالمت و گفتگو نمی دانند، باز هم نباید دم بر آورد؟ آنجا که می بینی دوستانت به دنبال امیدهای از کف رفته می دوند نباید واکنشی هرچند اندک از خود بروز بدهی؟
روزها و ماه ها و حتی سال ها ، سکوت کردیم و نگفتیم و فریاد نزدیم و قلم عفو و اغماض در انگشتان خسته فشردیم، وقتی به خود آمدیم که هویت و خواسته هایمان را دگرگون کرده بودند و آنطور نشانمان دادند که نبودیم و نمی خواستیم باشیم...
نشستیم و به سخنانی گوش سپردیم و شاهد اعمالی بودیم که هیچ آزاده و آزادمنشی در جهان آن را برنمی تابد.
رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم
دست ودهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را تنها
از رخنه ی تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم
احمد شاملو
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر