غریبان را دل از بهر تو خون است
دل خویشان نمی دانم که چون است
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبایی برون است
دگر سبزی نروید بر لب جوی
که باران بیشتر سیلاب خون است
دگر خون سیاووشان بود رنگ
که آب چشمها عناب گون است
شکیبایی مجوی از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزون است
سکون در آتش سوزنده گفتم
نشاید کرد و درمان هم سکون است
که دنیا صاحبی بد عهد و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است
نه اکنون است بر ما جور ایام
که از دوران آدم تا کنون است
نمی دانم حدیث نامه چون است
همی بینم که عنوانش به خون است
سعدی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر